جوانمرد کوچک ما

آغاز چهاردهمین ماه زندگیت

رادمان عزیزم دیروز سیزده ماهت تموم شد و امروز قدم به چهاردهمین ماه زندگیت گذاشتی. هنوز کامل راه نمی ری ولی می تونی خوب بایستی و چند تا قدم هم میری ولی خوب احساس می کنم که می ترسی واسه همینم خودت زود می شینی . هنوز هم هفت تا دندون داری و نمی دونم چرا سه ماهه که دیگه هیچ دندونی بهت اضافه نشده. ولی خوب این روزا سرت خیلی راغ شده و فکر می کنم ماله دندونات باشه . خیلی هم مامانی شدی و هر جا میرم تا از من دور میشی ناراحت میشی و وست داری بیشتر پیش من باشی . خوب منم دوست دارم زیاد تو آغوش خودم باشی ولی خوب مامانی دستش درد می گیره و نمی تونه زیاد بغلت کنه . دیروز با عمه بردیمت آرایشگاه کودک . خیلی گریه کردی و دوست نداشتی کسی بهت دست بزنه ...
24 خرداد 1393

93.3.8

امروز تا بیدار شدی شروع کردی به گریه کردن . نمی دونم چرا تازگی ها اینطوری شدی . یکم بهت شیر دادم آروم شدی دوباره خوابیدی . بعد که بیدار شدی شروع کردی به آواز خوندن . با آقاجون و مامان بزرگ رفتیم بیرون و شما خیلی پسر خوبی بودی . نصف پنجره رو دادم پایین و شما بیرون رو تماشا کردی . هر چیز جالبی هم که میدی اشاره می کردی و یه چیز خارجی می گفتی . عصر هم بعد از خوابت رفتیم توی باغ و شمارو یکم راه بردم . هنوز راه نمی ری ولی میتونی بایستی . شب هم بابایی برات زنگ زد و باهاش حرف زدی . همش می گفتی دد دد دد . " رفت " هم که میخای بگی فقط " ر " رو میگی و اهنگ رفت رو دنبالش میگی . عزیزم روز به روز داری بزرگ میشی و من روزهای خیلی...
9 خرداد 1393

اولین نوشته

دردونه من الان درست یکسال و 15 روزشه . می خوام خاطراتشو اینجا بنویسم که همیشه یادم بمونه .
6 خرداد 1393
1